تنها ...
نمی دانم آغاز کردن سخت است یا من بلد نیستم ؟نمی دانم پرواز کردن سخت است یا پرهای پرواز من شکسته ؟ نمی دانم فریاد زدن سخت است یا به سکوت عادت کرده ام؟ نمی دانم عاشقی سخت است یا من ... یا من ... بلد نیستم تمامش کنم . فعل های ذهن من ، تاب تمام کردن عشق را ندارند ... ادعای عاشقی ، کمر واژه هایم را می شکند ...به راستی عاشقی ، ادعای غریبی است ... خودت باشی ، اما خودت نباشی . همه معشوق شوی و برای معشوق شوی و در معشوق ذوب شوی ... عاشقی آتشت می زند ... آتش عشق ، خاکسترت می کند ... معشوق ، خاکسترت را می خرد و چه خوب هم می خرد ... به بهای خودش ... و چه شیرین لحظه ای است ، لحظه ی دیدار ...
لحظه ی دیدار نزدیک است .
باز من دیوانه ام ، مستم
باز می لرزد دلم ، دستم
باز گویی در جهان دیگری هستم
های ! نخراشی به غفلت گونه ام را تیغ !
های ! نپریشی صفای زلفکم را ، دست !
و آبرویم را نریزی دل !
- لحظه ی دیدار نزدیک است .
زندگی عجیب بازی ها دارد ...دل و دینت را محکم نگیری ، می گیرد... عشق را فریاد می کنم ... مگر عشق در این میانه به فریادم برسد ...
در وصل هم ز شوق تو ای گل در آتشم
عاشق نمی شوی که ببینی چه می کشم
پروانه را شکایتی از جور شمع نیست
عمری است در هوای تو می سوزم و خوشم